آیا اختیار را به صورت وجدانی میتوان اثبات کرد؟

پرسش:
اختیار چگونه از طریق وجدان قابل اثبات است؟


پاسخ:
مقدمه؛ وجدانیات قضایایی هستند که از یافته ها و شناخت های حضوری حکایت می کنند. در قضیه وجدانی، هم حاکی، هم محکی و واقع و هم حکایت قضیه، همگی به علم حضوری برای ما معلومند و در علم حضوری هم اساسا خطا وجود ندارد. به این ترتیب، وجدانیات قضایایی هستند که احتمال خطای آنها وجود ندارد و کاملا یقینی و مطابق با واقع هستند. توضیح اینکه هر قضیه وجدانی از آن جهت که علم حصولی است و در ذهن حضور دارد، مورد شناخت حضوری ماست(علم حضوری نفس به صورتهای ذهنی)، واقع و آن چیزی که قضیه آن را نشان می دهد نیز معلوم علم حضوری ماست، و بالاخره حکایت، یعنی حالت نمایشگری قضیه و اینکه همان واقع را به ما نشان می دهد نیز به علم حضوری برای ما معلوم است. در این صورت، فهم اینکه قضیه وجدانی، واقع را همانگونه که هست، حکایت می کند، به علم حضوری، بسیار روشن و بی هیچ احتمال خطایی خواهد بود. مثلا هنگام گرسنگی، قضیه وجدانی «من گرسنه ام» در ذهن شکل می گیرد. وجود خود من، وجود گرسنگی، و اینکه این گرسنگی، گرسنگی من است نه کس دیگر، همگی به علم حضوری معلوم اند. یعنی «من گرسنه ام» را به علم حضوری می یابم. خودِ قضیه «من گرسنه ام» و اینکه این قضیه همان واقع گرسنگی من را نشان می دهد نیز به علم حضوری برای من معلوم است. در این صورت، مطابقت این حاکی(من گرسنه ام) با آن محکی معلوم به علم حضوری خواهد بود که اساسا در آن خطا راه نمی یابد. بدین ترتیب معیار بداهت و صدق وجدانیات همان علم حضوری است؛ یعنی یافت حضوری واقع، یافت حضوری قضیه حاکی، یافت حضوری حکایت قضیه، و یافت حضوری مطابقت قضیه با واقع.(1)

با توجه به مقدمه مذکور، انسان خود را در انتخاب های متعدد، صاحب اختیار می بیند و این مساله را به علم حضوری و درونی درک می کند. در این نوع از ادراک، واسطه ای وجود ندارد تا احتمال خطا نیز وجود داشته باشد. بنابراین قضیه «من اختیار دارم» با توجه به اینکه امری وجدانی است، مصون از خطا نیز هست. البته ادراک درونی اختیار توسط انسان، یک امر جزئی است و با عموم و شمول آن در دیگر انسان ها به امری بدیهی تبدیل می شود. به عبارت دیگر اعتبار آن به این است که این امر وجدانی توسط اغلب یا همه انسان ها درک شود. در این صورت انکار آن به راحتی ممکن نیست. لذا با توجه به اینکه درک وجدانی یکی از ادراکات بدیهی است و ادراک بدیهی اساس و ریشه ادراکات نظری ما را تشکیل می دهد و از سوی دیگر، تفکر و تعقل چیزی غیر از رسیدن به مجهول از طریق معلومات نیست و این امر مبتنی بر بدیهیات و داشته های نظری سابق است، وجدانیات که بخشی از بدیهیات هستند، ریشه تفکر را تشکیل می دهند و هرگاه تفکر و استدلالی در مقابل بدیهیات قرار گیرد، باید جانب بدیهیات که ریشه استدلال و تفکر انسان است را گرفته و استدلال را کنار گذاشت.

از سوی دیگر، ادراک حضوری و علم حضوری با تصور تفاوت دارد و احتمال خطا در درک حضوری وجود ندارد؛ زیرا واسطه ای بین مدرِک(ادراک کننده) و مدرَک(ادراک شونده) وجود ندارد که سبب خطا در ادراک شود. به عنوان مثال زمانی که من از گزاره «من شادم» خبر می دهم، این امر را بدون واسطه در درون خودم حس می کنم و بی کم و کاست آنرا به صورت یک قضیه خبری اذعان می کنم. چنین گزاره ای بدیهی و ضروری الصدق است. علاوه بر اینکه اگر چنین احساس درونی و بدیهی، کاذب بود، معنا نداشت تمام انسانها چنین احساس بی واسطه ای را درک کنند. البته ممکن است در کنار یک حس درونی، حکمی که عقل می کند، سبب خطا شود؛ مانند کسی که مثلا اشتهای کاذب دارد. اما این موارد حداقلی هستند و در موارد نادری وجود دارند. بنابراین احساس گرسنگی در عموم مردم حسی باطنی و ادراکی وجدانی است که در تمام موارد به استثناء مواردی خاص، صحیح است و حتی میزان اندک خطا هم در حکم همراه حس درونی است نه در حس درونی. به همین دلیل، ممکن است در یک مساله نظری اکثریت اشتباه کنند و کسی با دلایل متقن این اشتباه را اصلاح کند و باعث یک تحول در علم شود، اما در مورد امور بدیهی، خصوصا ادراکهای وجدانی و درونی، چنین امری ممکن نیست.

اما اگر گفته شود همانطور که ممکن است شخص خاصی دچار خطا در تطبیق امر وجدانی شود، ممکن است همه انسان ها نیز این خطا را مرتکب شوند، مانند بسیاری از گذشتگان که در یک دیدگاه یا نظریه نادرست اتفاق داشته اند و بعدها بطلان آن روشن شده است، باید گفت: شأن ذهن حکایتگری از امور درونی انسان است و نمی توان این نقش را به صورت عمومی خطا دانست و اگر خطای همگانی در ادراکات حضوری و بدیهی را بپذیریم، مبنایی برای ارجاع ادراکات حصولی باقی نمی ماند و در یک جمله سر از سفسطه محض در می آوریم. اگر به این نقطه برسیم، دیگر جای هیچ بحثی نیست. بنابراین به راحتی نمی توان ذهن همه را بیمار یا خطاکار دانست به طوری که همه یک امر درونی و وجدانی را وارونه درک کنند. اگر ذهن در مورد درک وجدانی اختیار بیمار است، چرا در دیگر ادراکات خود مانند شادی، غم و ... بیمار نباشد؟

علاوه بر اینکه اعتقاد به جبر سبب پیدایش توابعی می گردد که هیچ عاقلی به این توابع ملتزم نیست و عدم التزام عقلا به این نتایج، گویای صحت اعتقاد ایشان به اختیار و وجدانی بودن آن است. اگر خدای متعال انسان را مجبور آفریده باشد و در نهایت نیز او را عذاب کند، با عدالت و حکمت الهی هم خوانی ندارد. از سوی دیگر با اعتقاد به جبر، محاکمه خطاکاران حتی کسانی که مرتکب جنایاتی مانند جنگ جهانی شده اند، معنا ندارد. در حالی که در اقصی نقاط جهان برای محاکمه خطاکاران و جنایتگاران، محاکم قضایی وجود دارد و این حاکی از مسئول دانستن انسان در برابر اعمال خویش است و در برابر جبر قرار دارد. از سوی دیگر مواردی مانند فکر کردن در مورد تصمیمات، یا حتی شک کردن در انتخاب انسان را از قبول جبر بازمی دارد؛ چراکه اگر بر مبنای جبر، انسان یک موجود برنامه ریزی شده ای مانند کامپیوتر شده و فکر کردن و شک کردن در انتخاب های او معنا ندارد. این توابع و لوازم، استبعاد جبر نیست، بلکه اشاره به ریشه درونی اختیار است و اینکه تقریبا همه انسان ها به داشتن اختیار وقوف درونی دارند و این درک درونی کذب و توهم نیست.


پی نوشت:
1. فیاضی، غلامرضا، (1386)، درآمدی بر معرفت شناسی، قم، موسسه امام خمینی (ره)، ص188.

http://www.askdin.com/showthread.php?t=64246&p=1012542&viewfull=1#post10...