سؤال:
چرا حسین بن منصور حلاج کشته شد؟ آیا رسیدن به مقام فنا و گفتن «انا الحق» او را به چوبه دار کشید؟
پاسخ:
«دفاع از ابلیس»، «اعتقاد به وحدت وجود»، گفتن «انا الحق» و «ادعای بابیت» از مهمترین دلائل مخالفان حلاج است که یا در فهم کلام حلاج دچار خطا شدهاند و یا بیشتر از صرف ادعا و اتهامزنی نبوده، نمیتوان مستند تاریخیِ مطمئنی برای آن یافت. به عنوان نمونه، مستند «ادعای بابیت» را شمول توقیع صادره از جانب امام زمان (عج) به حسینبن روح بیان کردهاند؛ درحالیکه هیچ اسمی از حلاج در این توقیع ذکر نشده است.
در این توقیع، شلمغانی شخصیتِ محوری است و امام لعتنهای خدا را به طور مستقیم متوجه او و پیروانش کرده است.
پس از آن (شلمغانی) بدون این که مستقیمان جمله لعن را متوجه شخص دیگری کند، نام چهار نفر دیگر را (شریعی، نمیری، هلالی و بلالی) به عنوان همانندان شلمغانی یاد کردهاند. اما غیر از ایشان نام فرد دیگری، از جمله حلاج، در توقیع نیامده است.
مهمترین ویژگی این افراد ادعای نیابت امام زمان بوده که در بعضی از موارد از حد نیابت هم بالاتر رفتهاند و ادعایی در حد پیامبری و ربوبیت کردهاند.
در حالی که حلاج از کسانی است که ادعاهایی از این دست به او نسبت داده شده. به عقیده برخی، حلاج هم ادعای ربوبیت داشته و هم ادعای بابیّت.
مشهور است که حلاج به خاطر اتهام ادعای الوهیت به دار آویخته شده.
اما اگر چنین است، پس چرا در توقیع شریف، اسم شلمغانی و شریعی، نمیری، هلالی و بلالی برده شده اما اسمی از حلاج برده نشده؟؟!!
سید نورالله حسینی شوشتری (قاضی نورالله شوشتری یا شهید ثالث؛ از فقهای زمان صفویه بر این عقیده است که ادعای رؤیت و نیابت امام عصر از سوی حلاج فرع بر اعتقاد او به وجود و امامت مهدی اهلبیت است و بنابراین قتل حلاج به دست سنیهای بغداد را باید به دلیل انتساب حلاج به شیعه و دعوت مردم به شورش بر ضد عباسیان دانست.
به نظر وی، اتهام کفر و زندقه بهانهای بیش برای قتل حلاج نبوده است.
وی همچنین حلاج را بحر مواج، اهل اطلاق، سرمست جام اذواق، حلاج اسرار، و کشاف استار خوانده و وی را با دعای «قدس سره» یاد کرده است
در عین حال که شرح حال ستایشآمیزی از او و ماجرای قتل او به حکم قضات و فقهای وقت گزارش کرده است.[1]
بدعتهایی که به حلاج نسبت داده شده، بزرگتر از مواردی است که مربوط به شلمغانی است؛ زیرا کمتر منبع تاریخی را مییابیم که از بدعتهای پدیدآمده در اسلام سخن گفته باشد ولی به حلاج نپرداخته باشد.
خصوصاً آن که جریان حلاج در تاریخ تحولات فکری اسلامی بسیار نمایانتر از جریان شلمغانی بوده از این رو این سخن که بدعتهای اتهامی به حلاج به اندازهی شلمغانی نبوده و به خاطر همین، امام علیهالسلام اسم حلاج را در کنار شلمغانی ذکر نکرده، ضعیف و مردود است.
موارد اتهامی به حلاج تا آنجاست که برخی می گویند ماندگاری جریان حلاج در تاریخ به سبب بدعتهای کفرآلودِ وی بوده که عموم مسلمانان به خصوص اهل سنت را درگیر خود کرده است.
احتمال دیگر این است که به علت رفع خطر حلاج با مردن وی و به سبب آن که نام حلاج و تفکر او زنده نشود و از باب آن که «یموت الباطل بترک ذکره» به نام او در توقیع اشاره نشده است.
اما جریان حلاج نه فقط با مرگ وی از بین نرفت بلکه بیش از پیش زنده شد.
زیرا اکنون کسی از شلمغانی، شریعی و نمیری در جامعه شیعی نامی نمیبرد و خبری از آنها نیست اما نام حلاج را همگان میشناسند.
با توجه به علم امام و آینده نگری ایشان و آگاهی از آینده نمیتوان چنین نظر داد که آن حضرت خطر حلاج را با مرگ او پایانیافته تصور کرده و با این توضیح این احتمال نیز نمیتواند توجیه درستی باشد.
بعلاوه، در توقیع از احمد بن هلال نام برده شده که وی نیز مانند حلاج نزدیک به نیم قرن پیش از صدور توقیع، از دنیا رفته؛ و اگر مردن شخص دلیل بر ذکر نشدن نام حلاج بوده باشد، از ابنهلال نیز نباید نامی به میان میآمد!
از سوی دیگر، میتوان از شطحگویی حلاج در قالب زبانی رمزآمیز به این مطلب پی برد که مقام عرفانی وی، خالی از نقص سلوکی و عرفانی نبوده است. خود وی نیز بر این ادعا صحه میگذارد؛ زیرا، در آخرین لحظات زندگی از حلاج پرسیدند که «تصوف چیست»؟ حلاج به خود اشاره کرد و پاسخ داد که «پایینترین مقام تصوف را هم اکنون شاهدید».[2]
اما فارغ از این نکته، اگر نقصهای شطحگویی سخن حلاج (انا الله) را کنار بگذاریم؛ از آنجا که زبان شطح، زبان هستی است –نه زبان شخص- شطح حکایتکننده از متن هستی است. به عبارت دیگر، شطح خبر بیواسطه از متن هستی است؛ در عین حال که خود شطح از این جهت که حکایت از نوعی رعونت میدهد و نباید شخص این سخن را به خود نسبت میداد، حکایت از منقصت مقام عرفانی شخص نیز دارد.
هر چه بر معرفت و مقام حقانیِ عارف افزوده گردد، از این گونه سخنان خبری نخواهد بود؛ همانطور که این گونه امور از ائمه اطهار علیهم السلام در عین قرار داشتن در بالاترین مقامات حقانی، دیده نشده است.
از سوی دیگر، برای پی بردن به واهی بودن اتهام الوهیتی که در مورد حلاج گفته شده است میتوان از منظر عرفان نظری سخن وی را –أنا الحق- بررسی کرد.
زیرا انا الحق دارای دو تفسیر است: یکی همان تفسیری است که ماسینیون گفته یعنی «إنا الحقُ الخالق» یعنی من همان خدای خالقم که سخنی باطل و گوینده آن کافر است.
اما تفسیر دیگرش این است که یعنی: «أنا صورة الحق» یعنی من مظهر خارجیایی هستم که حق در او ظاهر شده و از طریق او حق شناسایی میشود و بواسطه او جلال و جمال حق آشکار میشود.
تفسیر دوم، تفسیری صحیح است که توسط محققین علم عرفان نظری -مانند کتاب تمهید القواعد نوشته صائن الدین علی بن ترکه-به دقت تبیین شده است.
ظاهر کلمات دیگر حلاج، همین تفسیر اخیر را تأیید میکند مثل آن جا که میگوید:
«إن لم تعرفوه (ای الله) فاعرفوا آثاره، و أنا ذلک الاثر، و أنا الحق لأننی ما زلت أبدا بالحق حقا»[3]
ترجمه:اگر خدا را نمیشناسید پس آثارش را بشناسید [از طریق آثارش او را بشناسید] و من همان اثرم و من حقم زیرا من تا ابد بوسیله حق، حق شدهام.
این مطلب همان وحدت شخصیه وجودِ مشهور است که در علم عرفان نظری از طریق «حیثیت تقییدیه شأنیه» به خوبی تبیین شده است.
از شواهدی که بر همین تفسیر اخیر صحه میگذارد روش حلاج در بیان مطالب به زبان رمزی است که نیازمند به بحثی مفصل است.
از نسبتهای بی اساس دیگری که به حلاج روا داشته شده اعتقاد به «حلول» از سوی اوست.[4] در حالی که با اندک تأملی در کلمات و سخنان وی میتوان به این نسبت ناروا پی برد؛ زیرا، كلمات و افكار حلاج مملوً از اثبات وحدت و نفى حلول است؛ چرا که در وحدت دوئیت موجود نيست، ولى در حلول، حالّ و محلّ به دو وجود موجودند.
در مقام حلول اظهار «انا الحق» حرفى بى معنى است و تنها در وحدت كه فناء جهت خلقى در حقى باشد صحيح است، چون جهت خلقى كه از آن تعبير به إنيّت نمودهاند محو در جهت حقى مىشود.[5]
در حقیقت حلاج با این سخن خواسته زبانِ حال هر یک از آفریدهها را نقل کند از همین رو صاحب گلشن راز اینگونه سرود:
«همچون کلیم تا که به طور دل آمدیم / إنی أنا الله از همه عالم شنیدهایم»
دزفولی در شرح این بیت میگوید:
«يعنى انّى انا اللّه را از درختى جائز مى دارند، و منكر نمى دانند،[6] ولى انا الحق را از نيكبختى كه منصور حلاج است، روا نمىدارند و منكر مىشمارند. با وجود آنكه نشئه انسانى از جهت مظهريت سزاوارتر است، زيرا كه انسان به جامعيت صفات كمال، اكمل موجودات است، خصوصا از نشئه نباتى كاملتر است. پس چون درخت با وجود عدم صفات كمال مىتواند مظهر تجلى حق باشد انسان نيز به طريق اولى مىتواند مظهر باشد»[7]
برابر نقلی از ابن خفیف، حامد وزیر که موفق شده بود از ۸۴ فقیه حاضر در مراسم، برای قتل حلاج فتوا بگیرد، قبل از اجرای حکم، فتوا را خواند و از آنان خواست تا شهادت دهند که کشتن حلاج به صلاح مسلمانان و ریختن خون او به گردن ماست، و خلیفه و وزیر از آن بری اند.
آنگاه طبق دستور خلیفه، حلاج را هزار تازیانه زدند، سپس دست و پایش را بریدند و بعد او را به دار آویختند و پیکرش را مورد آزار و اهانت قرار دادند.
با دیدن این صحنه، شبلی که تا آن زمان خاموش بود فریاد برآورد و جامه درید و در پی او جمعی از صوفیان بیهوش شدند.
نزدیک بود فتنه ای آغاز شود، اما حکومت جلوگیری کرد.
آنگاه سر حلاج را بریدند و پیکرش را سوزاندند و خاکسترش را به دجله ریختند و سر و دست و پایش را به پل بغداد آویختند و در پایان ذی قعده سر او را به خراسان نزد مبلّغانش فرستادند.
پیداست که مجازاتی تا این اندازه توأم با شکنجه را نمی توان حکم شرع دانست و مجازات کننده ها را تایید کرد (دقت شود) و این خود نشان دهنده آن است که حلاج قربانی فتنه ای سیاسی شد، احتمالاً برای تنبیه و تحذیر دیگر فتنه جویان قربانی شد.
نکته پایانی:
آنچه برای ما مهم است این است که بدانیم تاریخ و مورخان و عوامل مختلفی که اخبار و حالات گذشتگان را به ما رسانده اند معصوم نبوده و عمدا یا سهوا خطاهایی حتی بزرگ مرتکب شده اند. ما در این عصر درباره اشخاص مهم که هنوز زنده اند و اطلاعات مختلف و گوناگون درباره آنها نوشته و گفته و نشان داده می شود نمی توانیم به راحتی قضاوت کامل و همه جانبه داشته باشیم چه برسد به اشخاصی مثل حلاج که بیش از هزار سال از کشته شدن یا شهادتشان می گذرد!
حلاج چه در واقع امر، مورد تایید باشد و چه نباشد، سخنان، اشعار و مطالبی از او به ما رسیده است - اگر درست رسیده باشد- هر تفکر، روش و سخنی از او اگر طبق موازین و مبانی و قواعد باشد میگوییم صحیح است و گرنه دفاع نمی کنیم و مردود میدانیم.
نتیجه:
«دفاع از ابلیس»، «اعتقاد به وحدت وجود»، گفتن «انا الحق» و «ادعای بابیت» و ادعای «حلول» از موارد اتهامی حلاج است که یا از بیاطلاعیِ مردم معنای دقیق سخنانش و بیخبری آنان از زبان رمزگونهی او سرچشمه میگیرد و یا به جهت اغراض سیاسی و دشمنیهای مغرضان سرچشمه گرفته است.
منابع
[1]. شوشتری، قاضی سیدنورالله (۱۳۵۴)، مجالس المؤمنین، تهران: کتابفروشی اسلامیه، ج۲، ص ۳۷ و ۳۸.
[2]. امین رضوی، مهدی، مقاله منصور حلاج (لویی ماسینیون)، ایراننامه، تابستان ۱۳۷۴، شماره ۵۱، ص ۴۱۵.
[3]. حمدی زقزوق، محمود، موسوعة التصوف الاسلامی، قاهره: وزارة الاوقاف المجلس الاعلی للشئون الاسلامیة، ۱۴۳۰ق، ص ۶۷۵.
[4]. حلول یکی از عقاید مسیحیان است –آنان بر این باورند که خداوند در عیسی حلول کرده- که گویای آن است که خداوند در موجودی از موجودات حلول میکند به طوری که خداوند حالّ، و آن موجود «محلّ» قرار میگیرد. لازمه این سخن، نیازمند بودن خداوند است که محال و از صفات سلبیه به حساب میآبد.
[5]. آشتیانی، سیدجلال، شرح مقدمه قیصری، تهران: انتشارات امیرکبیر، چ سوم، ص ۳۹۱
[6]. اشاره است به داستان حضرت موسی علیه السلام که نور خدا در درخت برایش متجلی شد و ندای «یا موسی إنی أنا الله » سرداد.
[7]. دزفولیان، کاظم، شرح گلشن راز، تهران: طلایه، ۱۳۸۲، ص ۳۱۵.
http://www.askdin.com/showthread.php?t=64730&p=1016830&viewfull=1#post10...