پرسش:
لطف کنید در مورد اندیشه های مارتین هایدگر در مورد وجود شناسی و تفاوت آن با موجود شناسیی توضیح دهید. و تفاوت آن را با فیلسوفان پیش از آن روشن کنید. همچنین چگونگی قایل نبودن به دوگانگی عین و ذهن را در این فلسفه توضیح دهید.
پاسخ:
پرسش حاضر از دو بخش تشکیل شده است. در ادامه، هر یک را مستقلا بررسی می کنیم:
مرحله اول: وجود و موجود در تفکر هایدگر
هایدگر بر این باور است که فلسفه غرب از پرسش از معنای هستی غافل شده است. هایدگر نشان میدهد که منشا غفلت از پرسش از معنای هستی، در این پیشداوری نادرست اما متداول در فلسفه غرب، نهفته است: اینکه هستی، عامترین مفهوم است و خارج از مقولات ارسطوئی هست؛ در نتیجه، بنا بر شیوه مرسوم در تعریف نمودن که به جنس و فصل محتاجیم، معنای هستی تعریف بردار نیست. بلکه اساسا معنای هستی بدیهی بالذات است و نیازی به تعریف ندارد. در نتیجه، معنای هستی نه تعریف بردار است و نه نیازی به تعریف دارد تا وانگهی از معنا و تعریف آن پرسش شود.
هایدگر در نقد این پیش داوری نادرست در فلسفه غرب توضیح میدهد که اگرچه هستی، عامترین مفهوم است و به شیوه مرسوم تعریف ناپذیر است و مفهوم اجمالی مبهم آن، بدیهی بالذات هست لیکن این بدان معنا نیست که هر گونه تعریفی از آن محال است و اساسا نیازی به پرسش ندارد. در واقع، مفهوم هستی، مفهوم مبهم بدیهی بالذات است که همین مفهوم بودن است که پرسش از معنای هستی را ممکن میسازد و همین مبهم بودن است که پرسش از معنای هستی را ضرورت میبخشد.(1)
هایدگر بعد از آن که پرسش از معنای هستی را ممکن و لازم دانست، در ادامه، برای پرداختن به پرسش از معنای هستی، دو راهکار متفاوت را در پیش میگیرد.
راهکار هایدگر در دوره متقدم:
وی در دوره متقدم خود میکوشد تا با تحلیل وجودی از دازاین(انسان حاضر)، که وجودش نمونهای از وجود به معنای عام است، شرایطی را توصیف کند که دازاین با اهتمام به آنها میتواند از جهان هر روزی و ابزاری فراتر برود و با زندگی اصیل(خودگونهواری) به روی ساحتهای جدید از جهان گشوده گردد و معنای هستی را از روزنه جدید بکاود، و محتوا و مضمون آن را دریابد.
توضیح بیشتر این که آدمی در زندگی نااصیل میتواند در نوعی طریقه عادی و بینام و نشان زندگی و در جهان هر روزی غرق شود که در آن، امکانهای وجودی خود را رها یا سرکوب میکند و اوضاع و احوال و فشارهای اجتماعی، چیزها را بر او تحمیل میکنند و در نتیجه، زندگی ناأصیل(Inauthentic) را پی میگیرد.
هستی در جهان برای وجود ناأصیل دازاین، هستی در جهان هر روزی است که بر حسب اهتمامهای عملی انسان ساخته میشود و در آن، وظایف، مبتنی بر عادت و طرق متداول و مرسوم است. دازاین در جهان هر روزی، در مواجهه با اشیاء و اشخاص، صرفا رابطه ابزاری دارد؛ یعنی آنها را صرفا ابزار برای اهتمامهای عملی خود ملاحظه میکند و حتی خودش نیز جزئی از این جهان خود بر ساخته شده است و صرفا ابزاری برای آن قلمداد میگردد و در نتیجه، دازاین به امکانات پیش روی خود بیتوجهی میکندو از انتخاب آنهایی که منجر به تمایز او از دیگران میشود، پرهیز میکند و تلاش میکند با دیگران یکنواخت گردد.
بدین ترتیب، دازاین در وجود داشتن هر روزی غالباً دچار سقوط و تنزّل (falling) است و در نتیجه، هر شئ ای را صرفاً ابزاری میفهمد و به روی ساحتهای دیگر از جهان، گشوده نیست. هایدگر سقوط را به طرق مختلفی وصف میکند: عافیتطلبی و دوری از مسئولیت در زندگی؛ بیگانگی و انحراف از خود اصیل و اجتماع اصیل؛ منتشر شدن یا تفرقه بدین معنا که امکانهای دازاین را عوامل بیرون از او بر او املاء کنند و در نتیجه، دازاین فاقد انسجام وحدتی میگردد که متعلق به خود اصیل واقعی است.
اما آدمی در زندگی اصیل، به منزله موجودی متمایز از سایر موجودات و انسانها وجود می یابد، و امکانهای وجودی خویش را به تملک می در آورد و زندگی اصیل و خودگونهواری (Authentic) را در پی می گیرد. دازاین، در زندگی اصیل، به واسطه مرگآگاهی(آگاهی از تناهی خود) به خود میآید و کلیت زندگی خود و تمامی امکانات وجودی خود را به صورت یکپارچه در نظر میگیرد و از تفرّق آنها میپرهیزد و مسئولانه بار هستی خود را به دوش میکشد و از توده انبوه رها میشود و دست به انتخاب میزند.(2)
راهکار هایدگر در دوره متاخر:
اما هایدگر در دوره متاخر خود، به جای آغاز تحلیل وجودی دازاین، از عدم و نیستی(Nothing) میآغازد؛ یعنی از همان جایی که علم جدید، به واسطه تفکر گشتلیِ(چارچوببندی) حاکم بر خود، بحران آفرید و هستی را که در چارچوب مفاهیم علمی نمیگنجد، نیست انگاشت. در علم جدید، سوژه گشتل(چارچوب بندی) میکند؛ یعنی امور را در کنار هم قرار میدهد و از آنها هیئتی برمی سازد و سپس، آن را به عنوان واقعیت مطرح میکند و غیر از آن را نیست میانگارد. بنابراین، تفکر گشتلی، هر آنچه را که در چارچوب علم و مفاهیم نظری نمیگنجد، نیست و پوچ میشمارد؛ و این یعنی نیهیلیسم وجودی. بدین ترتیب، ما انسانها که در واقع، ذاتاً جهانمندیم، چنان از جهان و هستی، دور افتادهایم که حتی فراموش کردهایم آن را فراموش کردهایم. در این صورت، جهان و هستی، آن گونه ظهور مییابند که ما میخواهیم؛ و در نتیجه، هستی، نه به مثابه مکان مقدس که انسان را به تکریم و مراقبت فرامیخواند، که به مثابه مکان سرد و بیرنگ و رویی است که صرفاً نقش ابزاری برای پیشبرد طرحهای خود بنیاد انسانی دارد.
هایدگر با تخریب تفکر گشتلی و نمایاندن محدودیتهای آن، جایی برای تفکر راستین بازنمود که همان تفکر در انتظار است؛ تفکری که همواره و بیش از هر چیزی، در انتظار فراخوان وجود است؛ فراخوانی که برگزیدگان را به خود میخواند تا به ندای هستی گوش بسپارند و آن را حفظ کرده و در شعر(نظم و نثر) بیان سازند. از این منظر، اگر چیزی در چارچوب علمی نمیگنجد، بدین معنا نیست که هیچ و پوچ باشد، بلکه این نیستی (یعنی عدم ظهور نه نیستی محض) در علم، همان هستی است که مضمون کامل آن را نمیتوان از علم مطالبه کرد. به نظر هایدگر تنها راه ارتباط با هستی، تفکری است توأم با تامل و تسلیم؛ تفکری که گوش میدهد(برخلاف تفکر حسابگر که مشغول است) و نیازی به وساطت تاریخی ندارد(برخلاف تفکر تکرارگر که به وساطت تاریخ به دست میآید). تفکر آغازین، رخداد هستی در شخصی است که به هستی میاندیشد، و این هستی است که در چنین تفکری پیشقدم است. این تفکر در تصنیف شعر(نظم و نثر) و در تفکر کسی که خودش را وقف هستی کرده، نظیر مییابد. شاعر در تاویلی که از جهان میکند، آماده قبول است. او رخصت میدهد که هستی با او تلاقی کند و به زبان در آید.(3)
مرحله دوم: عین و ذهن
تفکر فلسفی معاصر بر اساس طرح دکارتی، با اصرار بر تمایز سوژه-ابژه(ذهن-عین)، از منِ اندیشنده انتزاعی به عنوان مبنای تزلزلناپذیر نظام فلسفی خود آغاز میکند. در این طرح، انسان ذاتاً بدون جهان است؛ یعنی انسان به مثابه موجودی جدا افتاده از سایر موجودات و حتی بدن خود است که میبایست بنا بر رسالت فلسفی خود، نخست وجود آنها را اثبات نماید و وانگهی آنها را بشناسد.(4)
به نظر هایدگر، از آنجایی که این رسالت فلسفی به شکست و ناکامی انجامید، انسان از هستی جدا ماند و در نتیجه، انسان، نه در هستی به مثابه امر قدسیِ خود بنیاد که بنیاد هر موجودی است، بلکه روی در روی آن ایستاده است و با طرحهای خود بنیاد و اراده معطوف به قدرت خود، به تسخیر و تخریب آن میپردازد.
به نظر هایدگر، مشکل اساسی از اینجا پدید آمد که فلسفه غرب، از در جهان بودگی انسان غفلت کرده است و به حقیقت وجود که به صورت ارتباطات بروز می یابد، بی توجهی کرده است و در نتیجه، جهان را متشکل از موجودات مستقل از هم می داند که قرار است بکوشند با هم ارتباط بگیرند! از این رو، فلسفه غرب به تقابل عین و ذهن حکم کرده و چون نتوانسته دلیلی برای اثبات عین و مطابقت ذهن با آن ارائه کند، به بن بست گرفتار شده است.
هایدگر میکوشد تا بر این ثنویت(تمایز سوژه-ابژه) چیرگی یابد. این تلاش از دو سوی صورت میگیرد: (1) نشان دادن اینکه شئ(thing)، صرفا ابژه(object) نیست بلکه شئ، عین ظهور و گشودگی و انکشاف و حضور است اما ابژه، شئ ای است که تحت مفاهیم و مقولات نظری سوژه، قرار گرفته است. (2) نشان دادن اینکه انسان صرفا سوژه نیست؛ یعنی حقیقت آدمی، بیش و پیش از سوژه بودن است زیرا حقیقت وجود آدمی، «در-جهان-بودن» است؛ یعنی او در این جهان است و با موجودات وجود نسبتی دارد؛ یعنی نسبت به ظهور و گشودگی اشیاء، گشوده است و همچنین است نسبت به سایر انسانها.
بدین ترتیب، ساختار هستیشناسی آدمی به گونهای است که با جهان و اشیاء، دارای گونهای از ارتباط است که در آن، نه سوژهای وجود دارد و نه ابژه ای؛ بلکه باید گفته شود که در این گونه ارتباط، نوعی جمع شدن و یگانگی است. در این صورت، وجود هر کس همان «در-جهان-بودن» و نسبت او با هستی است؛ و جهان هر کس نیز چیزی نیست جز مجموعه نسبتهای او با هستی(5)
به نظر هایدگر، تمایز سوژه-ابژه یک فرض بدون دلیل است و در نتیجه، تلاش برای اثبات نظری(رابطه ادراکی مدلّل) وجود جهان خارج از من، مساله ای بیمعنا و بلکه لاینحلّ است.(6)
در نقد این سخن گفتنی است که به باور فلاسفه مسلمان، اثبات وجود جهان خارج، مساله ای بی معنا و لاینحل نیست چرا که مستند به اصل علیت و سنخیت می توان اصل وجود جهان خارج و برخی از خصایص آن را اثبات کرد.
مطلب بعدی این که حقیقت برای هایدگر از سنخ باور مطابق با واقع نیست؛ چرا که این تعریف از حقیقت، متضمن تمایز عین و ذهن (یا همان سوژه و ابژه / سابژه و آبژه) است؛ و همانطور که عرض شد، هایدگر اساسا با این تقابل مخالف است. آنطور که خودش می گوید حقیقت یعنی آشکارگی ناشی از در جهان بودن؛ یعنی همان ارتباطاتی که من با جهان دارم. منظورش از من نیز چیزی در برابر جهان نیست. من همان در جهان بودگی است. حقیقت نیز همانا آشکارگی هستی است که به شیوه مفهومی نیست. نهایتا گاهی من به سبکی که دیگران (خانواده و عرف و فلسفه و علم ...) تعریف کرده اند، با جهان مرتبط می شوم و صدای هستی به انحای دیگر را نمی شنوم و از امکانات وجودی خودم بهره مند نمی شوم؛ گاهی هم من خودگونه وار (اصیل) زندگی می کنم و منتظر صدای هستی می شوم. حقیقت در اینجا ظهور کاملتری می یابد. اما مشکل نظر هایدگر این است که حقیقت به معنای مورد نظرش، معیار ندارد. منظورم معیار صدق و کذب نیست (چرا که در تفکر هایدگر صدق و کذب مطرح نیست) بلکه همان چیزی است که خودش ظهور و آشکارگی می نامد. از کجا می توان تشخیص داد که فلان فیلسوف و شاعر تفکرش تفکر در انتظار است و صدایی که شنیده صدای هستی است؟! این یکی از مشکلات تفکر هایدگر است. این مشکل در مورد کشف و شهود عرفانی نیز مطرح شده است و به همین جهت، عارفان برا تشخیص کشف شیطانی از کشف الهی، معیارهایی را ذکر کرده اند. (نمیخواهم بگویم که هایدگر عارف است. بلکه صرفا در صدد اشاره به این نکته هستم که در کشف و شهود عرفانی نیز از سنخ دیگری از حقیقت سخن گفته می شود و به همین جهت، معیارهای جدیدی برای تشخیص حقیقت ذکر می شود.)
پی نوشت ها:
1. مارتین هایدگر، هستی و زمان، صص 61-65؛ جان مککواری، مارتین هایدگر، صص 34-35.
2. برای مطالعه بیشتر، رک: جان مککواری، مارتین هایدگر، صص 52-96.
3. برای مطالعه بیشتر در این زمینه، به کتاب هایدگر و تاریخ هستی به قلم بابک احمدی و کتاب جهان در اندیشه هیدگر به قلم محمود خاتمی مراجعه بفرمایید.
4. امیل بریه، تاریخ فلسفه قرن هفدهم، صص 83-100.
5. والتر بیمل، بررسی روشنگرانه اندیشه های مارتین هایدگر، ص93.
6. محمود خاتمی، جهان در اندیشه هیدگر، همان، صص 43-44.
http://www.askdin.com/showthread.php?t=63261&p=992639&viewfull=1#post992639