تاثیر علوم طبیعی بر روی فلسفه

پرسش:
مسأله جالبی در علم وجود دارد که ممکن است پیامدهای عجیبی برای فلسفه داشته باشد: فیزیکدانها می خواستند که رفتار پروتون و ... رو از یک سری حدسها و فرض ها بدست بیاورند و سعی کردند که مثلا این کار رو با فرض ذرات بنیادی تری نظیر کوارک و ... انجام بدهند، این ذرات دیگر خودشان از ذرات دیگری تشکیل نشده اند و مرکب نیستند و ساختار داخلی ندارند ... ولی ثابت شده است که یک نظریه دیگر نیز وجود دارد که می‌تواند این سیستم را توصیف کند، به گونه ای که وقتی از توصیف دوم به ذره بنیادی توصیف اول، نگاه می کنیم، آن ذره، مرکب است و بنیادی نیست. خلاصه کلام این است که یک ذره ممکن است در یک توصیف بنیادی باشد(بدون ساختار)، اما اگر به همین ذره از نگاه توصیف دیگر نگاه کنیم یک ذره مرکب باشد؛ یعنی انگار مرکب و بسیط بودن به نوع نگاه ما بستگی دارد و اصالت ندارد؛ آنچه را یکی واحد می‌بیند دیگری آن را مرکب می‌بیند. این مسأله ممکن است تبعات فلسفی زیادی داشته باشد، مخصوصا برای فیلسوفان اسلامی که به مفاهیمی نظیر مرکب و بسیط علاقه دارند. نظر شما چیست؟ آیا در این صورت، می توان گفت خداوند نیز نه مرکب است و نه بسیط؟

 

 


پاسخ:
برای پاسخ به پرسش حاضر، توجه شما را به این نکات جلب می کنیم:

1. معنای واژگان بسیط و مرکب، مشخص است. بسیط یعنی بدون جزء و مرکب یعنی دارای جزء.

2. از جهت ثبوتی و منطقی، یک شئ یا بسیط است یا مرکب؛ یعنی یا جزء دارد یا ندارد. محال است که یک شئ هم بسیط باشد هم مرکب یا نه بسیط باشد و نه مرکب؛ چرا که اجتماع و ارتفاع نقیضان محال است؛ یعنی محال است یک شئ نه بسیط باشد و نه مرکب(لابسیط) و همچنین محال است هم بسیط باشد و هم مرکب(لابسیط).

3. اما از جهت اثباتی و معرفتی و شناختی، در تطبیق این واژگان با سه فرض روبرو هستیم: گاهی یقینا می دانیم که فلان شئ بسیط است یا مرکب. گاهی هم مردد هستیم که آن شئ را بسیط بدانیم یا مرکب. جهل ما به بسیط یا مرکب بود آن شئ، به معنای آن نیست که آن شئ نه بسیط است و نه مرکب.
در مورد اشیای ماکروسکوپی قطعا می دانیم که بسیاری از آنها دارای جزء هستند. اما در مورد اشیای میکروسکوپی و مرکب یا بسیط بودنشان نیازمند نظریه ای هستیم تا مستند به آن نظریه، به بسیط بودن یا مرکب بودنشان حکم کنیم. بنا بر آنچه در پرسش در تقریر نظریه مورد نظر خود مرقوم فرموده اید، گویا این تصویر را پیش می کشید که نمی توان در مورد ذرات، مفاهیم بسیط یا مرکب را صادق دانست. شبیه به این مطلب (نه عین آن)، نظریه هایزنبرگ در باب رابطه ضروری میان ذرات میکروسکوپی است. در آنجا نیز مساله این بود که ما نمی توانیم مفهوم ضرورت و علیت را در مورد ذرات میکروسکوپی صادق بدانیم پس این ذرات خارج از حوزه علیت هستند. آنچه که شما مطرح کردید شبیه به نظریه هایزنبرگ است؛ یعنی چون نمی توانیم ذرات را مشخصا بسیط یا مرکب بدانیم، پس اساسا ذرات خارج از قلمرو این واژگان هستند.


آنچه در مورد نظریه هایزنبرگ گفته شده در مورد نظر شما نیز صادق است: عدم تطبیق ضرورت و علیت و بسیط و مرکب بر ذرات میکروسکوپی، ناشی از جهل و عدم احاطه حسی ما به آنها است؛ وگرنه از جهت منطقی و ثبوتی، یک شئ یا علت دارد یا ندارد؛ یا بسیط هست یا نیست (مرکب است). محال است که ذرات نه بسیط و نه مرکب و یا هم بسیط و هم مرکب باشند. نهایتا ممکن است ما به آن شئ اشراف و احاطه علمی نداشته باشیم و به همین جهت، در مقام اثبات، مشخصا نفهمیم که آن شئ بسیط است یا مرکب.

4. همچنین، ممکن است یک شئ در مقام اثبات، گاهی خودش را تحت شرایطی بسیط نشان بدهد؛ و تحت شرایط دیگر، مرکب. شرایط ها متفاوت شده است و به همین جهت، حالات شئ نیز متفاوت شده است؛ چنانچه که آب در دمای معمولی سیّال است و در دمای زیر صفر، جامد است. تفاوت شرایط گاهی آبژکتیو است همچون مثال سیال یا جامد بودن آب؛ و گاهی تفاوت شرایط سابژکتیو است همچون موردی که من گاهی بدون چشم مسلح به چیزی نگاه می کنم و آن را بسیط می یابم اما با چشم مسلح به او نگاه می کنم و او را مرکب می یابم. اما محال است یک شئ از یک جهت و بدون هیچ تفاوتی در شرایط، خودش را هم بسیط نشان بدهد و هم مرکب؛ هم جزء داشته باشد و هم نداشته باشد. بنابراین، در مقام اثبات یا ثبوت، بسیط و مرکب بودن و یا نه بسیط و نه مرکب بودن محال است.

5. مطلب بعدی این که حتی اگر هم بپذیریم که نمی توان جهان میکروسکوپی را با این مفاهیم توصیف کرد، ملزم نیستیم بپذیریم خداوند را نیز نمی توان با این مفاهیم توصیف کرد(چنانچه ملزم نیستیم بپذیریم جهان ماکروسکوپی را نیز نمی توان با این مفاهیم توصیف کرد). در مورد خداوند مستند به ادله عقلی می دانیم که او مرکب از اجزای خارجی نیست. روشن است که مرکب نبودن، همان بسیط بودن است. آری، ممکن است کسی از موطن تحلیل ذهنی خداوند را نیز مرکب بیابد چرا که در ذهن با مفاهیم سروکار داریم و هر یک از آنها متمایز از دیگری هستند. در این صورت، معنای علم و معنای قدرت متمایز از همدیگرند چنانچه که ذات الهی متمایز از آنها است. بنابراین، خداوند را عالم و قادر و ... می یابیم؛ یعنی خدا را مرکب از معانی علم و قدرت می یابیم. همچنین در عالم تحلیل ذهنی خداوند را مبرای از اوصاف سلبی همچون جهل و عجز و ظلم می دانیم و در نتیجه، خداوند در عالم تحلیل ذهنی، مرکب از وجود و عدم است. اما در عالم واقع، خداوند مرکب نیست و بسیط است و به یک وجود هم موجود است و هم عالم و هم قادر و هم لیس بجاهل و هم لیس بعاجز و .... (چنانچه که انسان به یک وجود هم موجود است و هم واحد است و هم معلول است و هم خودآگاه و ...). بنابراین، از یک منظر خداوند بسیط است و از منظر دیگر خداوند مرکب. به همین جهت اگر ذات الهی را شهود کنیم او را بسیط خواهیم یافت اما وقتی او را در ذهن متصور می شویم او را مرکب از معانی می یابیم.

6. کوتاه سخن این که یک شئ در مقام ثبوت، محال است نه بسیط باشد و نه مرکب، هم بسیط باشد و هم مرکب. اما در مقام اثبات، ممکن است بواسطه محدودیت ابزاری، ندانیم که آن شئ بسیط است یا مرکب یا بواسطه تفاوت عوامل موثر در ادراک، شئ را گاهی بسیط و گاهی مرکب بیابیم. حتی در صورت اخیر، نیز یک شئ از یک جهت، هم بسیط و هم مرکب و یا نه بسیط و نه مرکب نشده است. در مورد خداوند نیز همین مباحث جاری است. می دانیم که خداوند بسیط است و اجزایی ندارد جز این که در مقام تحلیل، مرکب از معانی مختلف است و این به معنای نقص و نیاز نیست.

http://www.askdin.com/showthread.php?t=64033&p=1006231&viewfull=1#post10...