پرسش:
آیا اثبات خدا به برهان نیاز دارد؟
پاسخ:
براى اثبات واجب الوجود و حق تعالى، برهان هاى مختلفى ارائه گرديده است. در غالب برهان ها حق تعالى غايب، ناشناخته و نامرئى تصور شده و چيزى به عنوان «واسطه و آيت» براى اثبات كردن و نشان دادن خداوند مورد استناد قرار گرفته است.
متكلّمان «حدوث عالم» و ارسطوييان «حركت» را واسطه و آيت اثبات حق گرفته اند. با توجه به آيات قرآن كه خداوند را: «اول و آخر و ظاهر و باطن»؛[1] «نور آسمانها و زمين»؛[2]و «اولين شاهد بر خودش»؛[3] معرفى كرده و «همه سو را روى خدا»؛[4] شمرده است، اين سؤال در ذهن عالمان اسلام شكل گرفته كه آيا نمى توان برهانى به دست داد كه در آن خداوند خودش واسطه اثبات خودش باشد و محتاج نباشيم براى اثبات خدا به آيات ونشانه ها متوسل شويم؟
بوعلى سينا اولين كسى بود كه براى اثبات حق تعالى بدون واسطه به وجود صِرف استدلال كرد و آن را «برهان صديقين» ناميد؛ يعنى برهانى كه از جانب راسخان در علم و پويندگان راستين توحيد قابل ارائه است و ديگران در آن حد نيستند كه به وجود حق تعالى بر خود حق تعالى استدلال كنند بلكه از آيات حق تعالى به وجود حق تعالى پى مى برند. ايشان آيه زير را ناظر بر طريق عموم در اثبات حق تعالى دانست: «سَنُريهِمْ اياتِنا فِى الْافاقِ وَ فى انْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ انَّهُ الْحَقُّ»؛[5]به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان و درون جانشان به آنها نشان مى دهيم تا براى آنان آشكار شود كه او حق است.
و ادامه آيه را ناظر به طريق صديقين شمرد: «اوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ انَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ»؛[6] آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز شاهد و گواه است.
ملا صدرا با اين كه برهان ارائه شده توسط بوعلى را نزديكترين برهان به برهان صديقين شمرد، اما آن را به عنوان صديقين نپسنديد و خود تقرير ديگرى ارائه كرد. [7] که نتیجه ی آن این می شود که: از دقت در حقيقت وجود- كه همان حق تعالى است- به حق تعالى می رسيديم و با شناخت حق تعالى، معلولها را می شناختيم و شناخت ما به آيت ها بعد از شناخت ما به حق تعالى بود.[8]
[1]. الحدید/3:«هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيم».
[2].النور، 35:« اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ...».
[3].آل عمران/18:« شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيم».
[4].البقره/115:« وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَلِيمٌ».
[5].فصلت/53.
[6]. مرحوم علامه ی طباطبایی در رساله ی:«الولایة»، «شهید» را به معنای مشهود و نه شاهد تفسیر نموده اند؛ یعنی خدای متعال مشهود به جمیع مخلوقات است؛ یعنی انسان هر چه را می بیند اول خدا را می بیند و بعد آن شیء را؛ زیرا جمله ی :«هوالظاهر»، جایی برای ظهور غیر نمی گذارد.( طریق عرفان، ترجمه و شرح رسالة الولایة، ص52).
[7]. زيرا در بيان بو على گرچه مخلوقات و آثار و آيات حق واسطه قرار نگرفته اند، ولى «امكان» كه از خواص موجودات و مخلوقات است، واسطه واقع گرديده است.
[8] . براى تقرير برهان صديقين به بيان ملاصدرا چند مقدمه را بايد متذكر شويم:
مقدمه اول: وقتى هستى و موجودات مختلف را لحاظ مى كنيم و آنها را با هم مى سنجيم، مى بينيم كه همه موجودات در يك چيز با هم مشتركند و آن وجود و هستى است. همه آنها وجود دارند گرچه هر كدام نحوه و مرتبه خاصى از وجود را دارند كه در ديگرى غير آن است و آن نحوه خاص وجودى را «ماهيت» مى ناميم. پس در هر موجودى دو چيز مى يابيم: يكى هستى آن موجود و ديگرى ماهيت، يعنى نحوه و مرتبه وجودى آن كه غير از وجود و هستى آن است.
مقدمه دوم: از دو مفهوم وجود و ماهيت، آنچه اصالت، واقعيت و عينيت خارجى دارد، وجود است. وجود همان واقعيت عينى و خارجى است و ماهيت واقعيت خارجى ندارد و جز به وسيله ذهن انتزاع و اعتبار نمى شود. مغايرت وجود با ماهيت، ذهنى است و گرنه در عالم خارج و در واقع، دو چيز نداريم كه با هم متحد شده باشند. مثلًا در جمله «گچ سفيد است»، ما يك واقعيت خارجى داريم به نام گچ و يك واقعيت خارجى ديگر داريم به نام سفيدى كه هر دو وجود دارند؛ گرچه گچ وجود مستقل دارد ولى سفيدى وجود مستقل ندارد و در ضمن وجود ديگرى حاصل مى شود ولى هر كدام واقعيت جداگانه دارند. ممكن است گچ باشد و سفيد نباشد يا سفيد باشد و گچ نباشد. اما در قضيه «انسان موجود است» ما در تحليل عقلى دو چيز داريم يكى وجود انسان و ديگرى ماهيت انسان، كه در ظرف ذهن ما وجود به ماهيت تعلق گرفته است و آن را از كتم عدم خارج كرده است ولى به طور قطع در عالم خارج چيزى به نام ماهيت نداريم تا با وجود متحد شده باشد. مسأله ماهيت و وجود از نوع مثال دوم است نه اول.
مقدمه سوم: مفهوم وجود و هستى، مفهوم واحدى بيش نيست. اين كه مى گوييم «انسان موجود است»، «جهان موجود است»، «سفيدى موجود است» و ...، لفظ «وجود» در همه اين قضايا يك مفهوم بيش ندارد و اين طور نيست كه در هر كدام از قضاياى فوق لفظ وجود به حقيقتى غير از ديگرى دلالت كند و فقط در لفظ مشابه باشند. در همه قضاياى فوق لفظ وجود به معناى حقيقت و واقعيت خارجى است.
مقدمه چهارم: وجود كه يك مفهوم بيش نيست و همان واقعيت و عينيت خارجى است، داراى مراتب است يعنى با اينكه وجود، حقيقت واحد و بسيط است اما داراى مراتب و درجات شدت و ضعف مى باشد مانند حقيقت نور كه نور شمع، نور است و نور خورشيد نيز نور است و هر دو در حقيقت و ذات با هم يكى هستند و تفاوت آنها به شدت و ضعف است نه اين كه نور شمع نور باشد به اضافه تاريكى. كثرتى هم كه ما در وجود مشاهده مى كنيم ناشى از همين شدت و ضعف و مراتب و درجات است. وجودهاى مختلف ما به الاشتراك و ما به الامتياز دارند ولى ما به الاشتراك و ما به الامتياز هر دو، يك چيز مى باشد. ما به الاشتراك خود وجود است و ما به الامتياز نيز مراتب شدت و ضعف وجود.
مقدمه پنجم: با توجه به اين كه موجوديت خاصيت ذاتى وجود است، پس شأن وجود بما هو وجود، ضرورت و وجوب مى باشد ولى اين دلالت ندارد كه هر موجودى ازلى و ابدى باشد زيرا چه بسا وجودى ناقص و محدود و رشحهاى از وجود باشد و دلالت هم ندارد كه هر موجودى گرچه ازلى و ابدى، وجوب ذاتى داشته باشد بلكه چه بسا آن موجود، وجوبش را از غير كسب كرده باشد. موجودات جهان تا زمانى كه وجود دارند همگى وجوب وجود دارند ولى در بعضى اين وجوب، محدود به مرتبه زمانى آنهاست و وجود محدود و ناقصاند و در بعضى وجوب گرچه محدود به زمانى نيست و ازلى و ابدى مى باشند، ولى ذاتى نيست و حقيقت ذات آنها، معلول است و معلول متأخر از علت و عين فقر و احتياج و ربط به علت است و موجود به وجود علت است و از خود هيچ ندارد.
مقدمه ششم: حقيقت وجود به خودى خود و قطع نظر از هر حيثيت و جهتى كه به آن ضميمه گردد، مساوى با كمال، اطلاق، غنا، شدّت، فعليت، عظمت، جلال، لاحدّى و نوريت است. نقص، تقيّد، فقر، ضعف، امكان، محدوديت و تعيّن همگى از اعدام و نيستى ها هستند و يك موجود از آن جهت متصف به اين صفات مى گردد كه وجودى محدود و توأم با نيستى است و اين مفاهيم از محدوديت آن وجود انتزاع مى شود. حقيقت وجود نقطه مقابل عدم است و هيچ كدام از اوصاف و شؤون عدم را نمى پذيرد.
با توجه به مقدمات فوق معلوم شد كه حقيقت وجود كه قطعاً واقعيت دارد، در ذات خود واجب است و هيچ نقص، ضعف و نيستى اى در آن راه ندارد و ازلى و ابدى و علت تامه است. چنين حقيقتى همان ذات واجب الوجود است.
با توجه به اين شناخت از حقيقت وجود، وقتى به جهان خلقت مى نگريم، همه موجودات را گذران، محدود و همراه با مرتبه اى از نقص مى يابيم پس مى فهميم كه هيچ كدام از اين موجودات و اين جهان، حقيقت وجود نيست بلكه همه وجودهايى معلول هستند كه عين ربط و فقر و احتياج به علت مى باشند و علت همان حقيقت وجود است كه كمال مطلق و غنى بالذات است و اين جهان و همه وجودات آن معلول آن علت و جلوه و ظهور و آيت اويند.
در اين استدلال ما از دقت در حقيقت وجود- كه همان حق تعالى است- به حق تعالى رسيديم و هيچ واسطه ديگرى نبود و با شناخت حق تعالى، معلولها را شناختيم و شناخت ما به آيتها بعد از شناخت ما به حق تعالى بود. (بر گرفته از مجموعه آثار، شهيد مطهرى، ج 6، ص 982- 990).
دیدگاه جدیدی بگذارید